برناردسکی
فدریکو برناردسکی در دستنوشتهای جالب از اتفاقات مهمی که در دوران فوتبالیست شدنش اتفاق افتاده سخن گفته است.
“رنگ سفید در کررا معنای دیگری میدهد. کررا شهر ماربلها (نوعی سنگ با ارزش) است.
همه مردم کررا را اینگونه میشناسند. من اهل آنجا هستم. شهری که به داشتن ماربلهای سفید مشهور است. بیشتر این ماربلها برای تپههای داخل شهر است و ما از این سنگها برای ساختن اشکال مختلف استفاه میکردیم. پدرم هم مانند بسیاری از اهالی شهر در یک شرکت مربوط به ماربلها کار میکرد. او از ۵ صبح تا ۶ عصر مشغول کار بود.
یکی از تصویرهایی که از کودکیام به خاطر میآورم مربوط به ۶ سالگیام است. فکر میکنم رویا یا خواب بود. یک دالان سیاه که هیچ راه خروجی نداشت اما در انتها ماربلهای سفید مشخص بود و من در نهایت توانستم از آن دالان خارج شود. این خواب همیشه تکرار میشد و من متوجه نمیشدم چه معنا و مفهومی دارد.
زندگی و خانوادهام را دوست داشتم. وقتی ۳ ساله بودم با پدرم به یک مغازه اسباببازی فروشی رفتیم و من تنها یک توپ انتخاب کردم. از کودکی نمیتوانستم اجازه دهم چیزی سر راهم قرار گیرد و نگذارد من به هدفم برسم. این خصلت من بود. اگر اهل کررا باشید، مانند ماربلها سفت و سخت میشوید. باور نمیکنید؟ از جیجی بوفون بپرسید!
مادرم در یک بیمارستان، پرستار بود. او اعتدال رفتاری بین یک مادر مهربان و یک پرستار جدی بودن را به خوبی رعایت میکرد. پدر و مادرم همیشه با رفتارهایشان به من حس اعتدال میدادند. مادرم با من مهربان بود و پدرم برخی اوقات با من جدی برخورد میکرد تا پیشرفت کنم. شهر من کوچک بود و باشگاههای زیادی وجود نداشتند. در ۸ سالگی تصمیم گرفتم به تیم پونزانو که ۷۰ مایل با شهر ما فاصله داشت بپیوندم. مادرم همیشه ۴۵ دقیقه زودتر از پایان مدرسهام یعنی ساعت ۱۵:۴۵ دنبال من میآمد. به من یک ظرف پاستا میداد و ساعتهای طولانی در راه بودیم تا به امپولی برسیم. همیشه در ماشین کفش و لباسم را میپوشیدم و به محض رسیدن به محل تمرین سریعا به طرف چمن میدویدم. تا زمانی که به خانه برسم ساعت ۱۱ بود و ما این مراحل را ۴ روز در هفته و به مدت یک سال تکرار کردیم! این دوران خیلی برای من سخت اما با ارزش بود. بعد از آن به فیورنتینا پیوستم و در تمام مسیر فوتبالیام همچنان مادرم کنارم بود. وقتی ۱۶ ساله شدم میخواستم با تیم فیورنتینا اولین قرارداد حرفهایم را امضا کنم اما تستهای پزشکی به خوبی پیش نرفت. دکتر به من گفت که مشکل قلبی دارم و شاید نتوانم دیگر فوتبال بازی کنم. لحظهای که این خبر را شنیدم اصلا باور نمیکردم و مادرم فقط سعی میکرد مرا آرام کند. دکتر در ادامه به من گفت تا ۶ ماه آینده نمیتوانی فوتبال بازی کنی و ما باید به تستهای پزشکیمان ادامه دهیم. روزهای بسیار سختی بود. والدینم در کررا کار میکردند و من تنها در فلورانس مانده بودم تا درنهایت با پایان تستهای پزشکی، مشکل من حل شد. حالا متوجه آن رویا شدم. معجزه رخ داده بود. مانند همان نور سفید انتهای آن دالان. سالهای زیادی آن رویا برای من تکرار شد اما حالا معنی آن را متوجه شدم.
پیشرفت کردم. اولین دیدار رسمیام در سریآ را در سال ۲۰۱۴ انجام دادم و در سال ۲۰۱۶ به تیمملی دعوت شدم. حالا قدر تکتک لحظههایی که والدینم در کنار من بودند را میدانستم. اگر آنها کنارم نبودند نمیتوانستم به این مرحله برسم. ۲ نکته را هیچگاه فراموش نمیکنم. اولین نکته صحبتهای سوسا مربیمان بود. او بهمن گفت اگر میخواهی پیشرفت کنی حتما روی خودت سرمایهگذاری مناسب داشته باش. تو استعداد فوقالعادهای داری. تمام تمرکزت را روی برنده شدن بگذار و اینگونه بازیکن بزرگی میشوی. نکته دوم کاپیتانما یعنی آستوری بود.
آستوری همیشه در خود شخصیتی رهبرگونه داشت. همیشه در تمرین به ما راه درست را نشان میداد. در سفرها باهم بودیم و دوران خوبی داشتیم. هرزمان گلی به ثمر میرساندم عکسش را در شبکههای اجتماعی قرار میدادم و شما میتوانستید مشاهده کنید آستوری اولین نفر به سمت من میآمد. وقتی میخواستم به یووه بیایم از او مشورت گرفتم و شماره ۱۳ (شماره پیراهن آستوری) را روی دستم خالکوبی کردم. حالا در تمام لحظات زندگی او کنار من است.
تمام مطالبی که خواندید قسمتهای از زندگی من بود. اینکه چه کسی بودم و حالا چه کسی شدم. حالا از حضور در یوونتوس خوشحالم. تمام کلیشههای شنیده شده در مورد یوونتوس درست است زیرا در شهر تورین همه به فکر برنده شدن هستند.
حالا هر زمان لباس راهراه سیاه و سفید یووه را میبینم به یاد آن تونل میافتم. به یاد ماربلها .. به یاد رنگ سیاه و رنگ سفید!”