چیزی که در سالی که (تقریباً) از آن گذشتیم یاد گرفتم کریسمس
آن روز صبح سرد بود. تا آن زمان ما به مدت سه سال در تگزاس زندگی کرده بودیم، به اندازه ای که بدانیم اغلب آنقدر سرد نمی شود. حتی در اواخر دسامبر، دو روز مانده به کریسمس. وقتی پدرم برای گرفتن کاغذ بیرون رفت، تقریباً روی پیادهروی یخی لیز خورد.
مامانم مرا در تاریکی بیدار کرد. با وجود سرما، در چند ثانیه از رختخواب بیرون آمدم و در مورد روز پیش رو هیجان زده بودم. چمدانم بسته بود، لباس های مسافرتی ام همگی چیده شده بود. امروز به فلوریدا برگشتیم. بازگشت به ساحل. بازگشت به هوای گرم.
روز قبل، مادرم از این موضوع گیج شده بود. حالا او عصبی بود، در لبه، عجله داشت. او توضیح داد که باید راه می افتادیم. قرار بود مدت زیادی طول بکشد تا به فرودگاه برسم.
از اتاق مشترک پایین راهرو، کوچکترین برادرم به خیابانهای سفید نگاه کرد و فریاد زد: “برف!” برادران من بیشتر عمر جوان خود را در فلوریدا جنوبی گذرانده بودند، جایی که هر زمانی که دمای هوا به زیر ۶۰ درجه برسد، همه چیز خاموش می شود. آنها فقط یک یا دو بار برف را دیده بودند، بنابراین نمیدانستند که این برف نیست. یخ بود مقدار زیادی از آن.
پدرم گفت: “برای رسیدن به فرودگاه همیشه طول می کشد.” “همه پروازها احتمالاً لغو خواهند شد.”
مامانم گفت: “اگر امروز هواپیما به فلوریدا می رود، ما سوار آن خواهیم شد.”
در راه رد شدن از کریسمس
پدر من احساساتیترین نوع نیست، اما برای او، کریسمس خوبی است که خانوادهاش ناامید نباشند. بنابراین در اوایل صبح ۲۳ دسامبر ۱۹۹۸، والدینم ما را در کتهای زمستانیمان پوشاندند و ما را داخل مینیون کردند. سپس چمدانها را جمع کردند و دیوارهایی شبیه به تتریس از کیسههایی ساختند که پر از اسباببازیهای ساحلی و لباسهای شنا و کرمهای ضد آفتاب بود.
برنامه پرواز به میامی، کرایه ماشین و رانندگی به کی وست بود. آنجا، تعطیلات را با هم، به عنوان یک خانواده، بدون هدایای بیش از حد می گذرانیم و تزئین و پرخوری یک کریسمس معمولی. مادرم به برادران کوچکم توضیح داده بود که ما در خانه نبودیم، تا بابانوئل نداند ما را کجا پیدا کند. وقتی برای تایید به من نگاه کردند، فقط شانه بالا انداختم.
رانندگی تا فرودگاه معمولاً حدود ۴۰ دقیقه طول می کشد. دو ساعت در امتداد بزرگراه های یخی خزیده بودیم. وقتی بالاخره رسیدیم، ترمینالها را مملو از صفهای طولانی مسافران سرگردان و تابلوهای نمایشی پر از پروازهای لغو شده و با تاخیر دیدیم. من و برادرانم روی صندلی های نزدیک درخت کریسمس بزرگ و پر زرق و برقی که با نعناع فلفلی به اندازه بشقاب تزئین شده بود، نشستیم. در همین حین، پدر و مادرم به تودههای متعصب در باجه بلیط پیوستند.
یک ساعت بعد، آنها بازگشتند تا به ما اطلاع دهند که پرواز ما با تاخیر مواجه شده است. اما مامان اصرار کرد که خوب بود. هنگامی که خورشید بیرون آمد، یخ ها آب می شدند و ما در راه بودیم. بالاخره اینجا تگزاس است. یخ و برف در اینجا دوام زیادی ندارند.
یک خاطره ناامید کننده کریسمس: قسمت ۱
مادرم چند هفته قبل ۴۰ ساله شده بود. این سفر بخشی از هدیه تولد، بخشی فرار کریسمس، بخشی بازگشت به خانه در فلوریدا بود. او از افراط در امور منفی امتناع کرد. از قبل صدای خش خش نسیم اقیانوس را از میان درختان نخل می شنید. او گفت، بیا میان وعده بخوریم. قبل از اینکه بفهمیم در هواپیما خواهیم بود. از طرف دیگر، پدرم کمتر خوشبین بود.
البته همه ما مشتاقانه منتظر این تعطیلات بودیم. برادر ۱۰ ساله من عاشق هتل بود و هیچ چیز به اندازه استراحت روی یک تخت بزرگ راحت و بلند کردن تلویزیون او را خوشحال نمی کرد. پدر من همیشه از روزهایی که در اقیانوس شنا میکرده و به دنبال آن شامی دلچسب در رستورانهای خوب میگذراند، لذت میبرد. و کوچکترین برادر من در آن زمان تنها ۶ سال داشت و بیشتر از آن برای عکسها راضی بود (و در واقع، این تغییر چندانی نکرده است).
من ۱۴ ساله بودم و خوشحالم که از شهر خارج شدم. من همانی بودم که به آن میگویید یک بچهای که دیر شکوفه میشود، بچهای در مدرسه که به نظر میرسید بلوغ او را فراموش کرده است. (زمانی که شروع به نیاز به دئودورانت کردم، قانوناً میتوانستم رانندگی کنم.) ممکن است اکنون تا حدی رقتانگیز به نظر برسد، اما در آن زمان احساس میکردم که دوران کودکی طولانیای بود، مرحلهای طولانی از جادو و معصومیت که دیگر بچهها آن را دریافت نکردند.
این همچنین به این معنی بود که من در ارتباط با همسالانم مشکل داشتم – به عبارت ساده. مادرم سعی کرد با تشویق من به دوست داشتن چیزهایی که سایر دختران هم سن من دوست دارند کمک کند: لباس، گروه های موسیقی پسرانه، مجلات نوجوان. کار چندان خوبی نکرد تنها راهی که می خواستم موهایم را بپوشم دم اسبی کم آویز بود، درست مثل همیشه. من تلاش های او را برای پوشیدن لباس های شیک رد کردم و در عوض تی شرت های گشاد را انتخاب کردم.
با نگاهی به گذشته، تقریباً در هر مرحله در برابر بزرگ شدن مقاومت می کردم. گاهی شبیه نبردی آگاهانه در برابر نفوذهای اوایل بزرگسالی بود. من فقط بعد از اینکه مادرم به من گفت که من خیلی پیرتر از آن هستم که باور کنم، دیگر به بابانوئل اعتقاد نداشتم. یادم می آید که خیلی اذیت شدم. و فقط کمی شک دارم.
پس از چند ساعت دیگر در فرودگاه، پرواز ما به همراه بقیه پروازهای هواپیما لغو شد. شرکت هواپیمایی ما را در هتلی نزدیک فرودگاه قرار داد و قول داد که صبح روز بعد ما را به سمت میامی برساند. آن شب به استخر سرپوشیده رفتیم، یک شام زود در رستوران لابی خوردیم و برای تماشای تلویزیون روی تخت های بزرگ هتل جمع شدیم.
حداقل برادر ۱۰ ساله من خوشحال بود.
چرا برنامه ریزی کردیم که کریسمس را رد کنیم
سنت های کریسمس خانواده من تا آن زمان کاملا مشخص بود. مراسم از اول دسامبر شروع شد، زمانی که مادرم جعبههای دکوری را از اتاق زیر شیروانی بیرون کشید و محتویات آنها را در تمام سطوح خانه پراکنده کرد. فندق شکن، مجسمه های بابانوئل، بوشل ها و بوشل های گلدسته تزئین شده با روبان. چراغهای چشمک زن باز شده و در کنار تختخوابها و پنجرهها قرار گرفتند. قالبهای شیرینی جشن پر از دستههای بیپایان تارت اسپند خانگی، کوکیهای اثر انگشت نارگیلی و فاج بود.
همانطور که دسامبر پیش میرفت، به اطراف میرفتیم و به نمایشگرهای نور نگاه میکردیم. ما فیلمهای کریسمس را تماشا میکردیم و هدایایی میپیچیدیم. مادرم یک شام روز کریسمس با چند غذا برنامه ریزی می کرد. در شب کریسمس، او خوک ها را در یک پتو می پخت و ما به جشن تعطیلات محله می رفتیم. بزرگترها می نوشیدند و معاشرت می کردند. بچه ها می خوردند و بازی می کردند. ما به ندرت برای کریسمس اقوام و خویشاوندانی داشتیم، اما پس از چند سال در تگزاس، همسایههای ما – که بسیاری از آنها همکار پیوندی بودند – شروع به احساس یک خانواده بزرگ کردند.
در آن سال، کریسمس ۱۹۹۸، درختی را تزئین کردیم، اما از نردهای که با گلدسته پیچیده شده بود، نمایشگر فندق شکن روی مانتو و حیاط پر از نور پر از گوزنهای شمالی تزئینی با قاب سیمی صرفنظر کردیم. مادرم سه سال قبل از اینکه رمان جان گریشام منتشر شود (و شش سال قبل از اقتباس از آن در فیلم وحشتناکرمان جان گریشام این ایده را داشت که کریسمس را کنار بگذارد. کریسمس با کرانکس). او فکر میکرد که انجام کاری متفاوت، کاری سبکتر در مورد هدیه و سنگینتر برای با هم بودن، برای ما خوب است. و او میدانست که هرگز به اندازه سال تولد ۴۰ سالگیاش حرفی برای گفتن نخواهد داشت. امروز، مادرم نمی تواند به یاد بیاورد که در روز تولد واقعی خود چه کرده است. با کمی هیاهو گذشت. در آن زمان، واقعاً مهم نبود. او منتظر این سفر بود.
این را باید در مورد مادرم بدانید: او یکی از سرسخت ترین افرادی است که تا به حال ملاقات کرده ام. او سه بار بدون مسکن زایمان کرد، در سالهایی که ما در خارج از کشور زندگی میکردیم، گلهای از بچههای کوچک را در سراسر اروپا برد و ساعتهای طولانی کار کرد تا زمانی که پدرم در دانشگاه بود. او از ناله کردن در همه اشکال آن متنفر است و همیشه بر ارزش معاملهو انجام دادن تأکید می کند. من و برادرانم در حال بزرگ شدن، هر تعبیری را شنیدیم که می توانید تصور کنید. (مورد علاقه او این بود و هنوز هم هست: “شلوار دختر بزرگت را بپوش.”)
قبل از رفتن به تگزاس، شش سال در فلوریدا زندگی کرده بودیم – شش سال تعطیلات آخر هفته و تابستان در سواحل ماسهای سفید، تعطیلات در آپارتمانهای کنار دریا. وقتی برای اولین بار در دالاس فرود آمدیم، مادرم به دشت های قهوه ای و صاف نگاه کرد و خواست گریه کند. اما او از بهترین چیزها استفاده کرد. آهنگ های جیمی بافت که از جزیره الهام گرفته شده بود به یکی از اصلی ترین آهنگ های خانه ما تبدیل شد، زیرا او مشتاق درختان نخل و شن های گرم بود. او برای همیشه در رویای راه هایی برای بازگشت به ساحل بود.
من هم داشتم خواب می دیدم. برای من، ساحل مکانی بود که هنوز می توانستم تمام کارهایی را که از کودکی انجام می دادم انجام دهم. جایی که می توانستم صدف ها را بردارم، قلعه های شنی بسازم، در امواج شنا کنم. جایی که من نباید نگران پوشیدن لباس های چاپلوس یا خواندن مجلات نوجوان باشم.
یک خاطره ناامید کننده کریسمس: قسمت ۲
روز بعد، خانواده من در تاریکی سرد صبح شب کریسمس از خواب برخاستند. دوباره کت هایمان را پوشیدیم، داخل ون جمع شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.
اگر روز قبل یخ ذوب شده بود، حتی ضخیم تر و نرم تر از قبل دوباره یخ زده بود. فرودگاه منظرهای آشنا از صفهای مار پراکنده بود – به جز اینکه الان شب کریسمس بود و مکان مملو از جمعیت وحشت زده بود که برای تعطیلات به خانه میآمدند. اوضاع خوب به نظر نمی رسید. پدر و مادرم تا انتهای صف مایل جلوی باجه بلیط رفتند. من و برادرانم صندلی هایی را در نزدیکی همان نمایشگاه کریسمس که روز قبل دیده بودیم، پیدا کردیم. به نوعی کمتر جشن به نظر می رسید.
این بار هیچ امیدی وجود نداشت. هیچ قولی مبنی بر پرواز زودهنگام فردا وجود نداشت. آژانس بلیط به پدر و مادرم گفت که پرواز ما – دوباره – لغو شد و این بار، برای همیشه بود. او به آنها گفت: «به خانه بروید. مامانم دعوا نکرد چمدان هایمان را از فرودگاه بیرون آوردیم. یک رانندگی طولانی و آرام برای برگشت به حومه شهر بود. سکوت تنها با بو کشیدن گهگاهی مادرم قطع شد.
وقتی به خانه رسیدیم، مادرم حتی به خود زحمت نداد که چمدان را باز کند. انگار سنگینی تولد نقطه عطف اخیرش بالاخره بر سرش افتاد. او سفر خود را از دست داده بود و به خانه ای بازگشته بود که به سختی برای کریسمس آماده شده بود – که همان روز بعد بود. کاری که او انجام داد ما را در آن زمان شوکه کرد.
او به رختخواب رفت و روکش ها را روی سرش کشید. دیدن مادری که هرگز غوطه ور نمی شود در چنین حالت تسلیم شدن کاریکاتورگونه گیج کننده بود. بقیه دور تخت ایستادیم و به هم نگاه کردیم. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند.
مزایای نگذراندن کریسمس
بعد از چند دقیقه، برادر کوچکترم با این درک که در واقع بابانوئل به دیدنش خواهد آمد، روشن شد.
صدای مبهم مادرم از زیر انبوهی از پتوها بیرون آمد: “چی؟!”
از آنجایی که ما اکنون در خانه بودیم، و نه در کی وست، فلوریدا، برادر ۱۰ ساله من وارد عمل شد تا توضیح دهد، بابانوئل می دانست کجا ما را پیدا کند. برادران من از قبل در مورد تعطیلات ناموفق ما احساس بهتری داشتند.
بعد متوجه شدند که ما مجبور نیستیم از مهمانی شب کریسمس بگذریم، گردهمایی که آنقدر در تعطیلات ما مهم شده است که هنوز به عنوان بزرگسال در آن شرکت می کنیم. سپس پسرها کت های خود را پوشیدند و برای بررسی یخ به بیرون رفتند. چشمانداز تعطیلات ما را نابود کرده بود، اما آب و هوای واقعی زمستان در تگزاس تماشایی است.
وقتی پسرانش رفتند، مادرم به آرامی از زیر پتو بیرون را نگاه کرد.
او گفت: “یکی باید بابانوئل باشد.”
پدرم به آرامی سر تکان داد. او از عجله دیوانهوار خرید در شب کریسمس لذت میبرد، اما این فقط مبارزه با جمعیت برای برداشتن یک چیز در لحظه آخر نبود. یادم می آید که با آشکار شدن مکانیک خام جادوی بابانوئل احساس عجیبی به من دست داد. بزرگسالی در حال خزیدن بود. نه تنها از هرگونه شک و تردید دائمی در مورد منشأ آن دستههای باورنکردنی اسباببازیهای رنگارنگ در خاطراتم بیتفاوت بودم، بلکه اکنون احساس نگرانی میکردم که ممکن است برادران کوچکترم نیز مجبور به این درک وحشتناک شوند.
پدرم از من پرسید که آیا به او کمک میکنم یا نه، و برای شیرین کردن این معامله، به من پیشنهاد داد که هدایای خود را انتخاب کنم. حالا یک بعدازظهر وقت داشتیم تا کادوهای متفکرانه ای را انجام دهیم که معمولاً برای مادرم ماه ها طول می کشد. ما میدانستیم که این کوچکترین کریسمس تا کنون خواهد بود و بزرگترین هدیه – سفر ما – هرگز باز نشده است.
اما با این حال، بابانوئل باید می آمد.
ذخیره کریسمس با پدرم
من و پدرم دوباره در خیابانهای یخی پیمایش کردیم و به سمت مرکز خرید رفتیم، که با وجود هوای نامناسب، در حالت هیستری شب کریسمس بود. پدرم که آدرنالین خرید لحظه آخری را بالا میبرد، عملاً از فروشگاهی به فروشگاه دیگر میدوید. من او را دنبال کردم، کمتر مشتاق. من از جمعیت متنفرم اما من، شاید برای اولین بار در زندگی ام، روی ماموریت خود تمرکز کردم به جای شکایت. پدرم تصمیم گرفت برای مادرم هم یک جوراب پر کنیم، به این امید که روحیه او را بهتر کند. چند لوسیون معطر از Bath & Body Works، مقداری ترافل شکلاتی از فروشگاه Godiva برداشتیم، سپس از J.C. Penney عبور کردیم. در بخش بانوان، یک جفت جوراب جشن کریسمس که فکر میکردم او ممکن است دوست داشته باشد، انتخاب کردم. پدرم که همیشه خلاق ترین هدیه دهنده نیست، یک جفت لباس زیر در دست گرفت.
“به نظر شما اینها اندازه او هستند؟”
“پدر!” با ناراحتی، سعی کردم پشت قفسه لباس پنهان شوم.
بعد به اسبابفروشی رفتیم، جایی که ماشینهای لگو و جعبه کبریت را برای پسرها بار کردیم. در یک نقطه، انتخاب هدایای همه باعث شد تا کمی از قدرت مست شوم، و برای مدت کوتاهی به شکنجه خواهر و برادر کوچکترم با انتخاب چیزهایی فکر کردم که میدانستم آنها دوست ندارند. اما به همان سرعتی که آمد، مسلماً این تصور نه چندان بالغ ناپدید شد و من دوباره جدی شدم.
میدانستم که مادرم مشتاق بزرگ شدن من بوده و مسئولیت پذیرفتن من است. به عنوان بزرگ ترین خواهر و برادر. به عنوان کسی که حالا یک نوجوان بود. او متوجه شد که دوران کودکی من به پایان می رسد قبل از اینکه من آن را بپذیرم، بنابراین سعی کرد دختر بسیار حساسش را به درک راحت کند. زمانهایی در زندگی که بالغتر بودم، زمانی بود که والدینم به من اعتماد داشتند تا کار مهمی انجام دهم، مانند مراقبت از برادرانم وقتی مادرم در کلاسهای دانشگاه بود و پدرم خارج از شهر بود. و وقتی مادرم به من گفت که بابانوئل واقعی نیست، فکر کردم که او سعی دارد چیزی را از من بگیرد. فقط بعداً، در میان مسئولیتهای بزرگسالی، متوجه شدم که او مرا برای چنین لحظهای آماده میکند.
پدرم که حتی الان انرژی بیشتری نسبت به من دارد، در یکی از کارآمدترین سفرهای خرید زندگی من به سرعت ما را در آن مرکز خرید ادامه داد. بعد با عجله به فروشگاه لوازم الکترونیکی رفتیم، جایی که برای هر یک از برادرانم یک بازی Game Boy را برداشتیم. برای خودم یک بازی رایانه ای را انتخاب کردم که ساعات زیادی از زندگی من را در آینده صرف کند. آخرین ایستگاه خواربارفروشی بود، جایی که پدرم مرا فرستاد تا آب نبات و میوه را انتخاب کنم تا جوراب ها را پر کنم. سپس لیست خرید شام کریسمس مادرم را بررسی کردیم. و درست قبل از بررسی، مواد لازم برای تهیه خوکها را در پتویی برای مهمانی محله برداشتیم.
وقتی با ماشین پر از وسایل و مواد غذایی به خانه برگشتم، احساس متفاوتی داشتم، مثل اینکه در کار مهمی بودم. احساس میکردم کاری را انجام دادهایم، مثل همیشه که مادرم را میدیدم، رودررو با مشکلمان روبرو میشویم. این اولین باری بود که فکر کردم:شاید بزرگسالی چندان بد نباشد. (این قبل از اینکه من مجبور به پرداخت قبوض یا مالیات باشم بود.)
سنت های کریسمس: کامل
وقتی به خانه رسیدیم، مادرم خودش را از رختخواب بیدار کرده بود. به زودی او دستبند جذاب کریسمس خود را پوشید و یک سینی پر از خوک ها را در پتویی که قبلاً به یکی از مواد اولیه مورد انتظار در potluck محله تبدیل شده بود، شلاق زد. تمام خانواده جمع شدیم و با هم دو بلوک را به سمت خانه میزبان رفتیم. چراغهای کریسمس آنها در شب سرد به شدت میدرخشید، و من احساس کردم که حس آشنایی در وجودم جاری شد. به همان اندازه که ساحل زیبا به نظر می رسید، فکر حذف این جشن کریسمس همیشه غم انگیز به نظر می رسید، به خصوص اکنون که تقریباً آنجا بودیم.
هیچکس انتظار ما را نداشت. خانم کشاورز که امروز بیش از دو دهه میزبان این مهمانی است، در را باز کرد و به ما نگاه کرد و گیج شد: “شما اینجا چه کار می کنید؟”
ما در داخل شلوغ بودیم و همسایههایمان برای این داستان گرد هم آمدند. یکی برای مادرم نوشیدنی گرفت. خوکهایش با پتو روی میز بوفه در کنار فلفلهای تگزاسی خانم فارمرز و کلوچههای کریسمس از هر نوعی رفتند. برادرانم در راهرو ناپدید شدند تا بچه های دیگر را پیدا کنند.
همانطور که پدر و مادرم نقل می کردند و داستان سفر ناموفق ما را بازگو می کردند، کمی خنده دار به نظر می رسید. خیلی زود مامانم لبخند زد. هر چند وقت یکبار میدیدم که او به من اشاره میکند و میدانستم که دارد به دوستانش میگوید که چقدر بزرگ شدهام.
وقتی او نگاه نمیکرد، چندین کلوچه سرد کریسمس خوردم. سپس فرار کردم تا با بچه ها بازی کنم.
بعد از مهمانی، به خانه آمدیم و چند چیپس آهوی گذاشتیم! کوکی ها در بشقاب برای بابانوئل (و هویج برای گوزن شمالی). برادر ۶ ساله من نگران بود که بابانوئل گیج شود و به هر حال دلتنگ ما شود. مادرم لبخند کوچکی به من زد و به برادرم گفت که باید صبر کند و ببیند. سپس او شب قبل از کریسمس را از روی جلد گالینگور کهنه ای خواند، مانند همیشه، و ما را به رختخواب فرستاد.
همه ترسها صبح روز بعد، وقتی که در نور سرد و روشن سپیده دم، از بین رفتند و برادرانم جورابهایشان را در اتاق نشیمن پایین، پر از هدایا دیدند. به اندازه یک کریسمس معمولی هدایایی وجود نداشت، اما آنها متوجه نشدند. بابانوئل علیرغم مشکلات سفر ما از ما دیدن کرده بود و آنها خوشحال بودند.
درس هایی از (تقریباً) پرش از کریسمس
من در آن کریسمس چیزهای زیادی یاد گرفتم، از جمله اینکه حتی سرسخت ترین و باحال ترین مادرها گاهی احساس غرق شدن کنید. من یاد گرفتم که حتی کوچکترین و جدیدترین توسعه دهندگان نیز در نهایت بزرگ می شوند. و این درس برای من به بدیهیات زندگی تبدیل شده است: خیلی اوقات، کمتر واقعاً بیشتر است. مادرم همیشه به ما یاد داده است که هر چالشی فقط فرصتی برای دور هم جمع شدن و کنار آمدن است.
چندی پیش از برادرانم پرسیدم (که هر دو فهمیدند که بابانوئل خیلی کوچکتر از من نیست) آیا کریسمسی را که ما سعی کردیم از آن بگذریم را به خاطر دارند. کسی که در آن زمان ۶ سال داشت این کار را نکرد. او هیچ کریسمس ناامید کننده ای را به خاطر نمی آورد. کسی که ۱۰ ساله بود به یاد آورد که نتوانست به فلوریدا برود.
او در حالی که شانه هایش را بالا می اندازد به من گفت: «اما کریسمس به هر حال عالی بود».
برای همه کارها و هرج و مرجی که به یاد دارم، برای آنها مثل همیشه راحت پیش رفت. من حدس میزنم که این مسئولیت بزرگسالان واقعاً به آن مربوط میشود: حفظ روانی زندگی برای کسانی که دوستشان دارید.
ما با همسایههایمان، یک خانواده بزرگ درهم و برهم از مردم که هنوز در شب کریسمس دور هم جمع میشوند، ملاقات کردهایم. تصاویری از ما در حال خوردن شام کریسمس روی سفره ای با طرح پوانستیا وجود دارد – با هم، خوشحال. من آنقدر دوست داشتم بابانوئل بازی کنم که هنوز هم برای مادرم جوراب می پوشم و صبح کریسمس برای او می آورم.
وقتی مادرم را در مورد پنهان شدن زیر پوشش در آن شب کریسمس مدتها پیش اذیت میکنم، او با حالت دفاعی اعلام میکند: “هدیه تولد ۴۰ سالگی من بود!”
او فکر می کند من نمی فهمم، اما می فهمم. بزرگ شدن برای من روندی کند بود. بعضی وقتا انگار دارم بزرگ میشم من قطعاً هنوز هم در کریسمس بیش از حد کلوچه میخورم وقتی فکر میکنم مادرم نگاه نمیکند. اما من تا تولد ۴۰ سالگی خودم هم فاصله زیادی ندارم. شاید برای آن هم یک سفر برنامه ریزی کنم. اگر از بین برود، امیدوارم من هم مانند مادرم بالغ باشم. او هنوز هم از رختخواب بلند شد، چهره شجاعی به تن کرد، و بعد از همه، یک غذای قلیان پخت.
در آن روز سرد و یخبندان در سال ۱۹۹۸، در حالی که من و پدرم برای ذخیره کریسمس بیرون بودیم، مادرم توانسته بود چند تماس برقرار کند. او بیشتر پول تعطیلات از دست رفته خود را پس گرفت (به شما گفتم، او شکست را نمی پذیرد). تا صبح کریسمس، او قبلاً یک تاریخ آزمایشی برای سفر انتخاب کرده بود – در ماه مه، زمانی که مدرسه تمام شد و احتمال وقوع طوفان یخ وجود نداشت
این مقاله در اصل در شماره دسامبر ۲۰۱۷ مجله SUCCESS و به روز رسانی شده است. عکس اولنا یاکوبچوک / Shutterstock
Tara Nieuwesteeg یک نویسنده مستقل اهل دالاس است.