وقتی احساس می کنید گیر می کنید چه کاری باید انجام دهید
وقتی احساس می کنید گیر می کنید چه کاری باید انجام دهید
من تصمیم گرفتم وسط یک پروژه بدترین است.
در فیلمها، وسط هیجان انگیزترین است—همه اکشن و دسیسه، غافلگیری و درام.
اما وقتی شما قهرمان داستان هستید – شخصی که در واقع در نبردها میجنگد، با شگفتیها، اسرار و گامهای اشتباه سر و کار دارد – آنقدرها هم جالب نیست. شما پایان را نمی دانید نمیدانید تلاشهایتان شما را به جایی که امیدوارید میرساند یا نه.
شما نمیدانید که آیا هر یک از اینها کار میکند یا خیر.
من همین احساس را دارم، در میانه ساختن کتابی درباره رسیدن به رویاهایتان الف>. هیجان شروع از بین رفته است و پایان بسیار دور، اگر نگوییم غیرممکن به نظر می رسد. نمیدانم که آیا اصلاً باید این کار را شروع میکردم، شاید به جای اینکه یکی از بهترین کارهایی باشد که تا کنون انجام دادهام، بدترین باشد.
آیا این همه زمان و پول را تلف کرده ام؟ آیا من ضایعات هستم؟ شاید هرگز نباید از میدان مبارزه بیرون میرفتم تا به تنهایی کاری انجام دهم. شاید من آنچه لازم است را نداشته باشم.
من یک سال و نیم اول پروژه را صرف مصاحبه با ۱۲۰ نفر در مورد رویاهایشان کردم. یکی از بهترین دوران زندگی من بود.
آن قسمت تمام شد. مصاحبهها تمام شدهاند و اکنون فقط من، فلوریدا، میز IKEA و ۸۰۰ صفحه رونوشت مصاحبهام باید به کتاب تبدیل کنم، کتابی که ۱۲۰ داستان مختلف را در یک مجموعه منسجم میبافد.
در حالی که افرادی که آن ۸۰۰ صفحه را تشکیل میدهند، زندگی من را بهتر کردند، خود ۸۰۰ صفحه در حال شکستن من هستند.
آنچه زمانی در مورد این کتاب بسیار واضح به نظر می رسید اکنون مبهم است. من دیگر نمی دانم دارم چه کار می کنم. من نمی دانم چگونه می خواهم این ۸۰۰ صفحه را به یک کتاب تبدیل کنم. طرح اولیه من برای روش ترسیم آن و گفتن این داستان ها دیگر درست به نظر نمی رسد، زیرا در طول مسیر، داستان ها من را تغییر دادند و افکار من در مورد رویاها.
کتابی که شروع به نوشتن کردم، کتابی نیست که در نهایت به آن پایان دهم. من تغییر کرده ام، اما نمی دانم چگونه این کتاب را تغییر دهم.
من می ایستم و به اطراف نگاه می کنم و متوجه می شوم که در یک سوراخ هستم.
احساس میکنم تنها گزینه این است که به جایی که شروع کردم خزیدم، ۸۰۰ صفحه را پشت سر خود رها کنم، و شرمندگی را به عنوان تنها یادگاری از سفر در نظر بگیرم.
اما هر چه بیشتر سعی می کنم به عقب برگردم، سوراخ عمیق تر می شود.
سعی می کنم بی حرکت بنشینم.
من از غرق شدن دست می کشم. سوراخ عمیق تر نمی شود. به من اجازه می دهد بنشینم. به من اجازه می دهد نفس بکشم.
در آنجا که کار زیادی برای انجام دادن وجود ندارد، ۸۰۰ صفحه را برمی دارم و شروع به خواندن می کنم. اجازه دادم که صداها و تجربیات این رویاپردازان و انجام دهندگان با من همراه باشد.
من استراحت میکنم. من یک توله سگ می گیرم و یک باغ می کارم. خواندم. فکر می کنم.
یک کلمه ظاهر میشود، کلمهای که افراد ۸۰۰ صفحه با من زمزمه میکنند، چیزی که توله سگ و باغ روی آن تأکید میکنند: یاد بگیر.
اگر به جای برگشتن، به جلو یاد بگیرم چه می شود؟
اگر صورتم را به سمت خاک برگردانم و آن را جابجا کنم چه می شود؟ به جای اینکه اجازه بدهم شرایط به من فشار بیاورد، چه می شود اگر خودم عمیق تر شوم؟ اگر یادگیری بیشتر به من کمک کند از این مشکل خلاص شوم چه؟
انگشتهایم را کاملا باز میکنم و دستم را به خاک جلوی خود فشار میدهم، مثل اینکه دارم اولین نقاشی غار را امضا میکنم. شروع به سر خوردن روی خاک می کنم و به یاد می آورم که دستانم هنوز هم می توانند اشیا را حرکت دهند.
من برای کلاس نویسندگی خلاق استانفورد به صورت آنلاین ثبت نام کردم.
من اولین تلاشها را برای نوشتن بخشهایی از کتاب انجام میدهم. الف>. من قطعات را برای بازخورد به اشتراک می گذارم. کثیفی به صورتم باز می گردد.
من را نابود می کند.
سوراخ عمیق تر می شود. این بار، من کسی هستم که کنترل می کنم. اما هنوز هم درد دارد. خیلی.
به خودم می گویم که حتی اگر این باعث شود که من در وسط زمین بیفتم – یک شکست کامل، گم شده در چاله ای که برای خودش کنده است – حداقل آنقدر پایین خواهم بود که هیچ کس متوجه نمی شود.
من به نوشتن ادامه میدهم – حفاری، حفاری، حفاری، حفاری – سریعتر، مشتهای بزرگتر خاک، شیدایی. به جلو نگاه می کنم و هنوز یک دیوار خاکی بی پایان جلوی من است. به عقب نگاه می کنم و می بینم که نور نیز به آن سمت رفته است. من به وسط رسیده ام که نور از دو طرف ناپدید شده است. خیلی تاریک است و من نمی توانم چیزی را ببینم.
من می ایستم و گریه خوبی می گیرم. چرا این کار را با خودم انجام می دهم؟
به حفاری ادامه میدهم.
هر هفته در کلاس استنفورد نظراتی را درباره نوشته هایم می خوانم و به دلایلی کلمات عاشقانه مانند آب روی اجاق گاز بخار می شوند. این نقدهایی است که بر استخوانهایم نشسته و زمزمه میکند: «ببین، تو در این کار خوب نیستی. هیچ کس نمی خواهد آنچه را که شما می نویسید بخواند. دیدن!؟ شما در حال تلف کردن زمان خود هستید.”
بازخورد مفید است. این همه چیزی است که برای آن ثبت نام کردم؛ این دقیقاً همان چیزی است که من میخواهم. من می خواهم بهتر شوم. من می خواهم با آتش تصفیه شوم. میدانستم که آسیب میزند—من فقط نمی دانستم چقدر.
کلاس هر هفته مرا به گریه میاندازد. من نوشتههایم را در زمانی به اشتراک میگذارم که دیگر به نوشتههایم اعتقادی ندارم—در زمانی که من دیگر به خودم اعتقاد ندارم اما به هر حال تلاش می کنم. این یک ترکیب بی رحمانه است.
اما پس از چهار هفته از شروع کلاس، متوجه شدم که می نویسم، بازخوردها را می خوانم و اصلاح می کنم – و ناگهان، می دانم که باید چه کار کنم.
صورتم را به زور وارد خاک میکنم و نفس میکشم.
هشت ساعت بعد من یک طرح کلی برای کتاب دارم.
وقتی هیچ خاکی ریههایم را پر نمیکند، شگفتزده میشوم. هوا هست سبک. من یک جایی جدید هستم، جایی که نمی شناسم، سرم بالاتر از زمین است.
آنچه من فکر میکردم چاله بود، در واقع یک تونل بود – گذری به جایی بهتر از آنچه تصور میکردم، مکانی که فقط با سقوط، شکست، حفاری و یادگیری قابل دسترسی است.
این مقاله در مارس ۲۰۱۶ منتشر شده و به روز شده است. عکس توسط
عیسی ادنی نویسنده و مجری تلویزیونی است که توسط مجله GOOD به عنوان یکی از ۱۰۰ نفر برتر در حال حرکت جهان به جلو معرفی شده است. او در حال حاضر در حال نوشتن کتابی درباره رویاها است. او را در تویتر دنبال کنید یا در IsaAdney.com بیشتر بدانید .