آنچه یک کودک می تواند در مورد زندگی و عشق به شما بیاموزد
آنچه یک کودک می تواند در مورد زندگی و عشق به شما بیاموزد
او با یک تی شرت دایناسور روی صندلی بلندش نشسته است، انگشتان کوچکش را از هم جدا کرده و دستانش را به سمت من دراز کرده است. یک ماده پودینگ مانند دستان او را میپوشاند و در کرههای بزرگ میچکد. هوموس شکلاتی – تلاش مادرش و تلاش من برای گذاشتن چیزی نسبتاً سالم در بشقاب T.rex شکل او – بسیار جالب بود.
اما اکنون، با شکم پر و انگشتان چسبناک، هریسون آماده است پایین بیاید و با اسباب بازی هایش بازی کند. واضح است که من به اندازه کافی سریع حرکت نمی کنم و قبل از اینکه بتوانم دستمال کاغذی را برداریم تا او را پاک کنم، شروع به گریه می کند. و بنابراین من کاری را انجام می دهم که هر کسی که بخواهد تأثیر خوبی روی یک کودک نوپا (و مادرش) بگذارد انجام می دهد: خم می شوم، بازوی راستم را به سمت هریسون می چرخانم و آستین پیراهن سفید سفارشی ام را ارائه می کنم.
“Tank-ooo Addum!”
لبخند میزند، دستهایش را روی دستمال ۱۸۰ دلاری میکشد، دستهایش را دور گردنم میگیرد و به من اجازه میدهد او را از روی صندلی بلند کنم و روی زمین پایین بیاورم. با جلوگیری از بحران، او به سمت سبد اسباببازیهایش میرود و یک استگوزاروس را بیرون میآورد که با زدن کلید روشن میشود، راه میرود و جیغ میکشد. جیلیان، دوست دختر من و مادر هریسون، می خندد.
او در حالی که به پیراهن کثیف من نگاه میکند، میگوید: «باورم نمیشود که اجازه این کار را به او دادی».
“راستش را بخواهید، من هم نمی توانم” پاسخ می دهم. هریسون پسر من نیست، اما من او را مانند او دوست دارم، به این معنی که تمام منطق از پنجره بیرون می رود. فوریه است، نزدیک به نه ماه از زمانی که گیلیان و هریسون وارد زندگی من شدند و دو ماه از تولد دوم او گذشته بود. من تازه شروع کردم به آموختن آنچه والدین بیولوژیک میدانند: با تمام راهها، قهرمانانه و بیاهمیت، شما حاضر میشوید نیازهای خود را برای فرزند قربانی کنید. در مدت کمتر از دو سال، هریسون من را از یک مجرد نسبتاً خود شیفته به فردی تبدیل کرد که پیراهن لباس را به دستمال سفره تبدیل می کرد. بهجای آن مردی که صبحهای شنبه را صرف خوابیدن آبجوهای دستساز زیاد میکرد، من به کسی تبدیل شدم که در خواربارفروشی ساعت ۷ صبح المو impressions را انجام میدهد.
بسیاری از والدین این تغییر رادیکال در دیدگاه را تجربه میکنند، مطمئناً، و من میدانم که من تنها کسی نیستم که در وسط چیزی نیستم که جامعه ما بهطور تعبیری «خانواده ترکیبی» مینامد. من تصمیم گرفتم با کسی قرار بگذارم که فرزندی از ازدواج قبلی داشته باشد، بنابراین اینطور نیست که حضور یک کودک در زندگی من به نوعی غافلگیر کننده باشد. اما هیچ راهی برای درک درسهای عمیقی که میتوانم درباره بخشش، ارتباطات و توانایی من برای دوست داشتن از پسر کوچکی با پیراهن T.rex و دستانی با روکش شکلاتی.
* * *
یکی از اولین سفرهای ما به عنوان سه نفر، سفر اواخر تابستان به یک بازار بزرگ کشاورزان در نزدیکی محل زندگی ما بود.
میزان مسئولیت من برای یک کودک در ملاء عام با در آغوش گرفتن نوزادان دوستان برای یک ثانیه سریع شروع شد و به پایان رسید. عرق کرده بودم و برای یک بار هم که شده رطوبت تابستان مقصر نبود.
به داخل پارکینگ رفتیم، جیلیان کالسکه را باز کرد در حالی که من با درماندگی گیج ایستاده بودم، و هر سه ما مستقیماً به سمت فروشنده ای رفتیم که دونات های با روکش دارچینی می فروشد. همانطور که هریسون لقمههای شیرین و گرم را در دهانش میچسباند، من و مادرش از این غرفه به آن غرفه میپریدیم، به آرامی هلوها را فشار میدادیم و گوجهفرنگیها را چنان آبدار بلند میکردیم که به نظر میرسید آماده ترکیدن بودند.
خرید ما کامل شد، ما برای ماشین درست کردیم. من نسبت به کل تجربه کاملاً مطمئن بودم، بنابراین تصمیم گرفتم هریسون را روی صندلی ماشینش بنشانم. زیر بازوهای او را گرفتم و مستقیماً بلندش کردم – و با سر به دریچه باز درب عقب بالا رفتم.
یک ثانیه گذشت.
و سپس ناله شروع شد، هق هق های بلند همراه با گازهای نفسانی بین آنها. صورتش شروع به قرمز شدن کرد، اشک های چرب از چشمانش سرازیر شدند. یخ زدم، کاملاً نگران بودم که چه کار کنم.
گیلیان وارد شد، پیشانی او را بوسید و کنترل را به دست گرفت. من به شدت عذرخواهی کردم – به همان اندازه که نگران واکنش او به همه اینها بودم – و سپس برای ۱۵ دقیقه رانندگی تا خانه آنها ساکت ماندم. من دوست ندارم کارهایی را انجام دهم که در آن مهارت ندارم و در طول سفر نگران بودم که برای این کار مناسب نیستم، چرا حتی نمی توانم هریسون را بدون اینکه تقریباً به او بدهم از کالسکه اش بیرون بیاورم. ضربه مغزی تصمیم گرفتم هر آنچه را که درباره بزرگسالی موفق و شاید حتی در نیمه راه یک پرستار بچه شایسته.
وقتی به خانه رسیدیم، هریسون گریه اش را متوقف کرد، اما من از تعامل خود آگاه بودم. او به سمت اتاق بازی دوید و من هم دنبالش رفتم. روی زمین نشستم، پشتم به صندلی تکیه داد. هریسون بدون هیچ چیزی به سمت من رفت و کتابی در دست داشت. پوشش آن به اندازه ساق پاهایش بلند بود. یک گوشه روی فرش کشیده شد.
او گفت: یکی را بخوانید.
و با جدیتی که فقط یک کودک می تواند نشان دهد، به دامان من رفت، به عقب خم شد و به من اجازه داد درب جلو را باز کنم. او کینه ای نداشت چون سرش را به ماشین کوبیدم، کمتر از من خوشم نمی آمد، بدترین انگیزه هایم را تصور نمی کردم. اشک گوشه چشمم جمع شد. نمیتوانستم آخرین باری را که بدون بدبینی به روابط حرفهای و دوستیهایم نزدیک شدم، به یاد بیاورم. چه می شود اگر با افراد زندگی ام حتی با اندازه ای از صداقتی که هریسون به من نشان داد رفتار کنم؟
وقتی به صفحه آخر رسیدیم، پلک هایش شروع به افتادگی کرده بود. من آن را با صدای بلند نگفتم، اما زمانی که جیلیان و من هریسون را برای خوابیدن آماده کردیم، میدانستم که میتوانم این بچه را طوری دوست داشته باشم که قبلاً هرگز درک نکرده بودم.
* * *
چالش غالب آن ماههای اولیه تعادل بود. چگونه گیلیان باید با تک والدین بودنکنار بیاید > و یک دوست دختر، دریابید که چقدر زمان را با هم بگذرانیم، بهترین راه برای ادغام من، آرام آرام، در زندگی هریسون.
ما با گردشها شروع کردیم: به موزه طبیعت محلی، خواربارفروشی، جشنواره پاییزی. من به تعویض پوشک مسلط شدم و در راه برداشتم تا غذای سالم را مخفیانه در بشقاب او بیاورم. کالسکه هنوز مرا گیج می کرد. هر بار که سعی میکردم آن را باز کنم، بهطور ناشیانه، به نظر میرسید که هر مادری در پارکینگ با لبخندی مهربان به من نگاه میکند.
درست قبل از هالووین آن سال، هریسون را پوشیدیم لباس خواب با طرح اسکلت و در ایوان جلو پهن کردیم تا کدو تنبل تراشیده شود. علاقه او به این فعالیت دقیقاً سه دقیقه به طول انجامید، پس از آن او به دنبال تارهای عنکبوت در ایوان پرید و ابزار پلاستیکی اسکوپ کدو تنبل خود را در هوا تکان داد. وقتی شروع به زدن آن روی میز حیاط شیشه ای کرد، نگران شدم که شیشه را بشکند و به خودش آسیب برساند. بدون فکر فریاد زدم. “هریسون! بس کن!»
او از میز عقب رفت. جیلیان از جای خود در کنار یکی از کدو تنبل ها خیره شد. مشخص بود که از حد خود فراتر رفته بودم. البته او او را تماشا می کرد – مادران واقعا همه چیز را می بینند – و نیازی به دخالت من نداشت.
گیلیان گفت: “فقط برای شما مناسب نیست که او را تنبیه کنید.” صدای او حاشیه ای بود، خرس مادر از توله اش محافظت می کرد.
توضیح دادم: «فقط نمیخواستم او صدمه ببیند». “من چیزی از آن منظور نداشتم.”
مکالمه ما برای مدتی به این صورت چرخید و چرخید، تا اینکه بالاخره آنقدر طولانی صحبت نکردم که درس را جذب کنم: حتی بهترین اعمال را می توان با کلمات نادرست واژگون کرد.
در ماههای بعد، حضور شخص سومی در اتاق برای اکثر تعاملات من با جیلیان، مرا مجبور کرد شنونده بهتری باشم، بیشتر درگیر گفتگو باشم و تاثیر سخنانم را بر دیگران در نظر بگیرم. جملات من مستقیم تر شد، ابراز احساسات من واضح تر شد.
وقتی هریسون بد رفتاری میکند، همانطور که کودکان نوپا معمولاً این کار را انجام میدهند، سرزنش آرام گیلیان: «گوش کن. به. مامان.»—برای من هم یادآوری است.
* * *
در شب اولین دور مسابقات بسکتبال مردان NCAA در ماه مارس گذشته، جیلیان با گروه کوچکی از دوست دخترش به یک شام تولد رفت. آنها شراب می نوشیدند و سوشی می خوردند، و من هریسون را تماشا می کردم.
گیلیان پیام داد: «مراقب میز قهوهخوری باش».
“شما نگران ما هستید” پاسخ دادم.
او گفت: «شما هنوز مثل والدین فکر نمی کنید.
این درست است: چند شب قبل، من دسته چاقوی سرآشپز ۱۰ اینچی را به طور نامطمئنی نزدیک لبه پیشخوان آشپزخانه گذاشته بودم و یک توبیخ قابل درک دریافت کردم. (من یک هاشور را روی میز قهوه خانه در خانه نگه می دارم – “یک قطعه مکالمه”، یکی از دوستان استایلیست وقتی آن را به من داد به من گفت. ضد کودک حوزه تخصص من نیست.)
با این وجود، من به اندازه کافی به توانایی های خود در تماشای کودک اعتماد داشتم و به جیلیان گفتم که با دوستانش اوقات خوبی داشته باشد. من و هریسون در بخش اتاق نشیمن نشستیم و پایان یک بازی مارس جنون را ورق زدم. گونههایش با بادسوختگی در زمین بازی گلگون بود و موهای قهوهای رنگش بهطور آشفته روی پیشانیاش میچرخید. برای یک بار انرژی او کمی فروکش کرد و از کنار من بالا رفت.
“بسستبال؟” او پرسید.
کودکان به تفاوتهای بین دفاع منطقهای و مرد به نفر اهمیت نمیدهند، اما متوجه شدم که با او طوری صحبت میکنم که انگار خیلی بزرگتر است. شروع کردم به تصور اینکه ۱۵ سال دیگر در همان نقطه نشستن چگونه خواهد بود، همانطور که پدرم با من صحبت میکرد با او صحبت میکردم، سوالاتی در مورد بازدید از دانشگاه و دوست دخترها را به شوخیهای نه چندان جدی تزریق میکردم. اوه داور، این کاملا یک خطا بود! بنابراین آیا به درخواست های بورسیه خود فکر بیشتری کرده اید؟ منظورم این است که به این مرد نگاه کنید، او کور است!
ما خیلی بیشتر از زمان خواب هریسون بیدار ماندیم، اما در پایان شب، او دو جمله در تلویزیون فریاد زد: “اسلم دانک!” که هر وقت چیزی شبیه توپ بسکتبال می دید فریاد می زد و «دوک را بزن!» که جیلیان به او آموخت و هر طرفدار جدیدی باید در واژگان خود داشته باشد.
همانطور که آنجا نشستیم، متوجه شدم که بیشتر از گذشته حضور داشتم، عمیقتر با انسان دیگری درگیر بودم. غیر از اینکه گهگاه به پیامی از جیلیان پاسخ میدادم تا تأیید کنم که بله، ما هنوز زنده بودیم، من از تلفنم استفاده نکردم. زمان من با هریسون معنای عمیق تری پیدا کرده بود زیرا من روی کیفیت تعاملمان سرمایه گذاری کرده بودم.
من او را به طبقه بالا به تخت دایناسور پسر بزرگش بردم و چند دقیقه در کنارش دراز کشیدم. ما در مورد اسلم دانک ها و زمانی که مامان از شام به خانه می آمد صحبت کردیم. من داستان سه خوک کوچک را به او گفتم که بخشی از مراسم قبل از خواب او شده بود.
در ابتدای داستان، قسمتی که در مورد خوکهای کوچکی بود که برای ساختن خانههایی از کاه، چوب و آجر بیرون میرفتند، هریسون حرف من را قطع کرد، درست مثل همیشه.
“گرگ بد بزرگ در راه است!” او با خوشحالی جیغ کشید.
او نیازی به صبر تا پایان برای همیشه نداشت. می دانستم چه احساسی دارد.
* * *
از طریق هریسون، آن شادی های ساده را از دوران کودکی دوباره کشف کردم و متوجه شدم که فریاد می زنم: “از وقتی که پسر بچه بودم به این موضوع فکر نکرده بودم!” وقتی در طوفان تابستانی از میان گودالها میدویدیم یا عروسکهای سایهای روی دیوار میسازیم. از اوایل عصر شروع به محافظت از زمان کردم: «نه، من نمیتوانم آن ارائه را در حال حاضر مرور کنم. وقت شام است.» نمایش های کوچک در رسانه های اجتماعی دیگر علاقه من را نداشت. من خیلی مشغول تلاش برای یافتن گلدباگ در ماشینها و کامیونها و چیزهایی که میروند.
بودم.
بعضی از دوستانم – افراد مجرد و همچنین زوجهای متاهل بدون فرزند – از سبک زندگی جدید من گیج شده بودند، انگار نمیدانستند چرا میخواهم وقت آزادم را به دور هم نشستن اختصاص دهم
تخم مرغ سبز و ژامبون، چگونه می توانم از گذراندن وقت با یک کودک نوپا به جای آنها لذت بیشتری ببرم.
حتی در روزهای سخت کج خلقی و بدبختیهای تمرینی، من احساس رضایت کردم. من از والدین شنیده ام که می گویند تولد فرزندانشان دیدگاه آنها را نسبت به دنیا تغییر داد و هدف بالاتری برای آنها ایجاد کرد. من این را میدانم، حتی اگر هریسون پسر بیولوژیکی من نباشد.
یک بعدازظهر ماه اوت است و ما سه نفر داریم دایناسورها را در تکهای سایهدار از خیابان گیلیان میکشیم. من خیلی وقت پیش تصمیم گرفتم که با او ازدواج کنم. حلقه در آپارتمان من نشسته است. من پیشنهاد پاییز را برنامه ریزی کرده ام.
هریسون تکههای گچ را یکی یکی به ما میدهد و از ما میخواهد که یک دایناسور بکشیم: استگوزاروس صورتی، T.rex زرد، براکیوزاروس بنفش و غیره. مهارت های هنری من بسیار شبیه توانایی های من در باز کردن کالسکه است، اما شما هرگز با واکنش های او متوجه نخواهید شد. وقتی من یک تک شاخ را با کفال می کشم، او یک تری سراتوپ می بیند.
بر اساس استانداردهای برخی افراد، این روز غیرقابل توجه بوده است. به سمت خواربارفروشی رفتیم و به بازار کشاورزان رفتیم. هریسون را روی تاب حیاط پشتی هل دادم و روی زمین خزیدم تا آخوندک نمازگزار را ببینم. ما هیچ کار گزافی انجام ندادیم و با این حال کافی است. واقعاً بیش از اندازه کافی است.
شانههای من سبکتر میشوند، همانطور که بعد از تعطیلات احساس میکنند. من از تلاش برای اندازه گیری شادی خود با فشارسنج های دیگران دست کشیده ام. من از اسلم دانک و زمان داستان راضی هستم. بچهها یک مسئولیت هستند و کسانی از ما که به اندازه کافی خوش شانس هستیم که بچهها را بزرگ کنیم، باید آن را جدی بگیریم. ما باید آنها را ایمن نگه داریم، آنها را در مسیر درست قرار دهیم. اما راز کوچک کثیف این است که ما نیز بهتر می شویم. هریسون مرا تشویق کرد تا بهترین نسخه باشم خود بزرگسال من. من هرگز احساس خوشحالی بیشتری نکردهام، از اینکه چه کسی هستم و چگونه با دیگران تعامل میکنم راحتتر هستم.
به ندرت پیش میآید که با کودک نوپا اینقدر زمان برای دروننگری داشته باشید. زانوهای هریسون پوشیده از غبار گچی است و او از چیزی که ما گفتیم می خندد. او از روی شانه من بالا می رود، سپس به سمت چمن می زند. جیلیان نام او را صدا می کند، برای یک لحظه گذرا توجه او را به خود جلب می کند.
“مامان و آدام و هریسون چیست؟” او می پرسد.
“اوم…” او برای لحظه ای مکث می کند و سپس لبخند می زند – یکی از آن لبخندهای بزرگ بچه که می تواند نشانه هر چیزی از عشق خالصانه تا پوشک کثیف باشد – و سپس به ما نگاه می کند و پاسخ می دهد.
“یک خانواده.”
این مقاله در ابتدا در شماره بهار ۲۰۱۹ مجله SUCCESS و به روز شده است. عکس از fizkes/Shutterstock