همانطور که یک نویسنده با معلولیت خود دست و پنجه نرم می کند، او دوباره کشف می کند اشتیاق، آرامش و رضایت
همانطور که یک نویسنده با معلولیت خود دست و پنجه نرم می کند، او دوباره کشف می کند
اشتیاق، آرامش و رضایت
من سر کار می رفتم، سپس بلافاصله در رختخواب می افتادم. سپس میگرن ناتوان کننده آمد. من بیشتر عمرم را با میگرن زندگی کرده بودم، اما اینها بی وقفه بودند و به داروهای معمولی من پاسخ نمی دادند. با این حال، من فشار آوردم. فکر میکردم استرس انتقال به یک کار جدید من را از بین میبرد، که شاید خیلی کارم را به عهده گرفته بودم و فقط به چند روز استراحت خوب نیاز داشتم.
اما بعد از آن بیدار شدن در صبح سختتر و سختتر شد. این چیزی بیش از خستگی بود. این یک خستگی بود که باعث شد من نتوانم فکر کنم، نتوانم صحبت کنم، ماهیچه هایم را تکان دهم. ایستادن و سر کار رفتن خیلی دردناک تر است. شغل من نیاز به توجه دقیق داشت، اما به سختی می توانستم تمرکز کنم. سپس لرزه ها آمد. بدنم شروع به لرزیدن کرد، ماهیچهها دچار انقباض شدند، که باعث شد بهطور نامنظمی با آهنگی که کسی نمیشنود برقصم. مفاصلم قفل شدند و استخوان هایم انگار آتش گرفته اند. دیر سر کار رفتم. زودتر سر کار رفتم من روزها بیشتر از زمان حضورم تماس گرفتم.
پس از تنها چند ماه در حرفه رویاییام، شغلی که در تمام دوران بزرگسالیام کار میکردم، من مجبور شدم ترک کنم. همانطور که در رختخواب دراز کشیده ام، خسته، درد دارم، بدنم از لرزش به هم می ریزد، غصه می خوردم. من متوجه نشدم چرا این اتفاق می افتد. احساس می کردم بدنم در حال ناتوانی من است.
من پزشکان را دیدم، صدها مایل را برای آزمایش های تخصصی رانندگی کردم، ساعت ها در اتاق اورژانس گذراندم، تعداد انگشت شماری دارو و مکمل را امتحان کردم. متخصص مغز و اعصابم از من خواست که از خانه شروع به کار کنم، فقط چهار ساعت در روز، سپس دو ساعت. روماتولوژیست به من گفت که حتی این خیلی زیاد است. به همان اندازه که با آن مبارزه کردم، حقیقت نابخشوده به من خیره شد: من ناتوان بودم.
* * *
یک دفترچه مارپیچ قرمز رنگ متعلق به زمانی که ۱۱ ساله بودم، در میان دیگر خاطرات دوران کودکی در ته صندوق سروی که در پای تختم قرار دارد، دفن شده است. صفحه به صفحه با کلمات مداد رنگ و رو رفته پر می شود – شعرها، داستان ها، نوشته های مجله. باز کردن آن نوت بوک مرا منتقل می کند.
در کودکی، والدینم از صندلی جلوی ماشین به من سرزنش می کردند: «بالا را نگاه کن، انجی! شما منظره را از دست داده اید!» سفرهای جاده ای، چه در چندین ایالت یا صرفاً به فروشگاه، مرا غرق در یک کتاب یا دفترچه یادداشت یافت. من نگران از دست دادن این منظره نبودم – کلمات جایی بودند که دنیای من زنده شد.
من همیشه مسحور کلمات بودم، همیشه قدرت آنها را احساس می کردم. من عادت داشتم برای عروسکهای کلم پچم داستان بخوانم و خود را نویسندهای مشهور تصور میکردم که با یک تلفن پلاستیکی آبی از مشتریان خیالی تماس میگرفتم که به من سفارش میدادند تا برایشان مقاله بنویسم.
با این حال، مانند بسیاری از کودکانی که رویای آنها فضانورد شدن، بالرین یا رئیس جمهور شدن است، رویای من برای نویسنده شدن با گذشت زمان محو شد. “با مدرک زبان انگلیسی دقیقاً چه کاری می خواهید انجام دهید؟” عمویم به شوخی پرسید که چه زمانی در نوجوانی به خانواده ام در مورد دوره تحصیلی خود گفتم؟ من فکر کردم که او و همه افرادی که سؤالات مشابهی می پرسیدند، درست می گفتند. به راه دیگری روی آوردم که می توانستم در کلمات غوطه ور شوم اما در واقع امرار معاش کنم. من معلم شدم.
در اوایل دوره آموزشی خود به عنوان مربی، چند ماه را در مدرسه گرین هیل، یک مرکز اصلاح و تربیت نوجوانان در ایالت واشنگتن گذراندم. آنجا بود که متوجه شدم به همان اندازه که به کلمات علاقه دارم، من تقریباً به همان اندازه مشتاق کمک به رشد دیگران از طریق آموزش بودم. به طور خاص، من می خواستم با افراد زندانی کار کنم تا به آنها کمک کنم برای آزادی آماده شوند. من خودم را وقف این رشته کردم و پایان نامه کارشناسی ارشدم را درباره آموزش برای جمعیت های زندانی، تدریس در جوانان و کار به عنوان افسر آزادی مشروط نوشتم.
سپس، پس از بیش از یک دهه کار، فرصتی پیش آمد که مانند یک رویا به حقیقت پیوست. قرار بود به عنوان دستیار مدیر تربیت اصلاحی آموزش ببینم و بر برنامه های آموزشی یک زندان با امنیت حداکثر در واشنگتن و همچنین یک کمپ امنیتی حداقلی و یک زندان شهرستانی نظارت کنم. من به وجد آمدم. تمام آموزش، تحصیل و تجربه کاری ۱۵ سال گذشته به شغلی ختم شد که احساس کردم علاقهمند و هیجانزده در مورد، کاری که احساس میکردم مجبور به انجامش هستم.
“از ژانویه، من به زندان می روم!” پست رسانه های اجتماعی من خوانده شد. بدن من برنامه های مختلفی داشت.
* * *
من سعی کردم تمام احساسات را که با تغییر شدید در توانایی هایم به وجود آمدند را پردازش کنم، به چیزی که همیشه برایم وجود داشت روی آوردم: کلمات. من هرگز نوشتن را متوقف نکردم، اما این کاری بود که در اوقات فراغت انجام میدادم، به عنوان یک سرگرمی – شعری که وقتی احساس میکردم الهام میگرفتم ظاهر میشد، یا مقالهای که صفحه را پر میکرد وقتی از چیزی بهخصوص معنیدار گذشتم. کلمات همیشه وجود داشتند، اما برای سال ها بخش اصلی زندگی من نبودند. در مواجهه با تغییر کامل در ظاهر و احساس زندگی روزمره، دوباره شروع به نوشتن کردم، دفترچهها را با شعرهایی در مورد درد، نوشتههای مجله در مورد افسردگی، قطعات طولانی و پرتغالی که زندگی من اکنون چگونه خواهد بود پر کردم.
در مصاحبه ای با NPR، شاعر گرگوری اور یک بار گفت: “وقتی می نویسم… تجربه را پردازش می کنم. آنچه در درونم است – مواد خام و آشفته احساس یا خاطره – را می گیرم و آن را به کلمات ترجمه می کنم…. قبلاً در برابر سردرگمیام ناتوان و منفعل بودم، اما اکنون فعال هستم: شکلدهنده قدرتمند تجربهام.»
همانطور که کلمات از من سرازیر شدند، امید جایگزین ناامیدی شد. با کلمات ترس، ماتم و ناامیدی را پردازش کردم و قدرت و امید را در جای خود یافتم.
آرام آرام، با پر شدن صفحات بیشتر با جوهر بنفش خط خورده، متوجه شدم که آنچه در ابتدا شبیه یک تراژدی بود، نبود. بله، معلول شدن به معنای تغییر اساسی در زندگی و توانایی های من بود. این بدان معنا بود که دیگر نمیتوانم در زمینهای که فکر میکردم قرار است در آن کار کنم، کار کنم. این بدان معناست که فرزندپروری من متفاوت به نظر میرسد و بسیاری از سرگرمیهایی که زمانی از آن لذت میبردم دیگر در دسترس من نبود. اما جایی که درها بسته میشد، درهای دیگر به آرامی باز میشدند. با نگاه کردن به آنها، میتوانم آیندهای را ببینم که مجبور نباشم غمگین باشم، اما می تواند جشن بگیرد.
در سال ۲۰۱۱، ایمی پردی، برنده مدال برنز پارالمپیک و سخنران انگیزشی، یک سخنرانی در TED ارائه کرد که در آن او پس از قطع شدن هر دو پای خود به دلیل بیماری از خود پرسید: «اگر زندگی من یک کتاب بود و من نویسنده آن بودم، چگونه میخواهم داستان برود؟» من هم همین سوال را از خودم پرسیدم. ناتوانی من زندگی من را به شدت تغییر داده بود، اما این فرصتی بود که همه از آن برخوردار نیستند: فرصتی برای بازنویسی کامل آینده.
آن دفترچه قرمز را با صفحاتش پر از افکار و احساسات نوجوانانه بیرون آوردم و کنار دفترچه های جدید گذاشتم. به یاد رویای کودکی ام افتادم، رویایی که در آن حرف هایم به قلب مردم می رسید و آنها را همانطور که کلمات همیشه من را تحت تاثیر قرار می دادند، تکان می داد. زندگی من، که دوباره تصور کردم، از آن روز شروع شد.
من سخنانم را به دنیا فرستادم، اما فکر نمیکردم لزوماً چیزی از آن حاصل شود. هفتهها بعد، آنها به صورت آنلاین ظاهر شدند تا همه بخوانند. شغل رویایی سابق من در آموزش اصلاح و تربیت (و همه مشاغل مرتبط منتهی به آن) باعث خوشحالی در مراقبت از دیگران و رضایت از خوب بودن در شغلم شد. اما در برابر هیجان و تحقق کامل دیدن سخنان من رنگ پرید. همانطور که در کودکی همیشه آرزویش را داشتم، یک نویسنده بودم – هستم.
* * *
هر چه بیشتر می نویسم، احساس رضایت بیشتری می کنم. هر پیام خواننده ای که می تواند با کلماتی که من به اشتراک گذاشته ام ارتباط برقرار کند به من انرژی می دهد. یکی از خوانندگان نوشت: «از شما متشکرم که تمام چیزهایی را که آرزو می کردم می توانستم بگویم، اما کلمات یا انرژی لازم برای بیان آن را نداشتم، گفتید. این قدرت کلمات است: تبدیل کردن، التیام بخشیدن، وصل کردن. با هر کلمه ای که می نویسم، نه تنها خودم را بیشتر می شناسم، بلکه با دیگران ارتباط برقرار می کنم و با افراد کاملا غریبه جامعه می سازم. همانطور که اور میگوید: «[نوشتههای دیگران] به من امید و شهامت میدهد، زیرا میدانم که آنها زنده ماندند، نیروی زندگی آنها به اندازهای قوی بود که تجربه را به کلمات تبدیل کرد و آن را به معنا تبدیل کرد و سپس آن را به سمت من آورد تا به اشتراک بگذارم.»
امروز از روی تختم می نویسم، زیرا بخش زیادی از روز را به خوابیدن از خستگی و درد ناشی از بیماری های مزمن گذرانده ام. روی یک پد گرمکن دراز می کشم. میز کنار تخت من با لیوان ها و بطری های آب مختلف در بالای مجموعه ای از بطری های قرص و تنتور در کشو پوشیده شده است. اما در میان همه چیزهایی که میگوید «ناتوانی»، سه دفترچه در یک توده نیز وجود دارد، یک خودکار بالای آنها، منتظرند تا به بازنویسی دنیایم ادامه دهم، آیندهام را دوباره تصور کنم، برانگیختن آن رویای کودکی و تبدیل لحظات سخت به برکت پس از نعمت پس از نعمت.
این مقاله در اصل در شماره مه/ژوئن ۲۰۲۲ مجله SUCCESS منتشر شد. عکس ها از انجی ابا.
ابا یک نویسنده، مربی و مجری است که اهداف زندگی او شامل پوشاندن لکههای جوهر، لکههای رنگ و زرق و برق همیشه است.